خیلی شیک و مجلسی به هیچکدوم از کارایی که هفته پیش (اینجاhttps://fairy-tale.blogsky.com/1399/08/24/post-7/This-week)
ریخته بودم نرسیدم.
تامام.
این عجیب نیست که هیچ احساسی از عشق و دوست داشتن در من وجود نداره و من بطور عجیبی هنوز از چیزی که نمیدونم چیه دارم درد میکشم؟
درد؟ ول کن جون عمت.(داری عمه دیگه؟)
حتماً باید بکشم خودمو تا ولم کنی؟
یک عمر فانتزی زدم عاشق نباشم تا درد نکشم،
حالا که شدم یه تیکه چوب خشک بی بن و بته که هیچی از دوست داشتن حتی یادش نمیآد باز نمیخوای راهتو بکشی و بری پی کارت؟
دردت چیه دقیقاً درد جان؟
انقدر تنهایی یعنی؟
انقدر از تنهایی میترسی که نمیخوای ولم کنی؟
الان دیگه به چه بهونهای چسبیده بهم هان؟
من که درکت نمیکنم درد،
دلم برات میسوزه انقدر بیچارهای که وقتی میبینی نمیخوانت باز میچسبی به آدم،
حالا بهونهای هم داشته باشی یهچیزی،
ولی تو واسه چسبیدن به من هیچ بهونهای نداری،
همهی بهونههاتو گذاشتم اونور پل، پل رو هم خراب کردم،
نمیفهمم تو دیگه چرا باز چسبیدی بهم.
خاک تو سرت درد.
خاک تو سرت.
موقعهایی که حالم خوب نیست و حس میکنم پر از خشم و عصبانیتم باید برم تو اتاق، نور رو کم کنم، دراز بکشم، چشمامو ببندم و تا جاییکه میتونم ریلکس کنم.
+ و سکوت. هرصدایی میتونه بیشتر عصبیم کنه، نهایتش نیمساعت، بعدش یکم ریلکستر میشم.
من با خود مسئله نوشتن مشکلی ندارم، یعنی اگر بخوام راجع به چیزی بنویسم خوب بلدم چجور پروبال بدم بهش و عقاید و تفکراتم رو به کلمات نوشتاری تبدیل کنم؛ ولی فکر کنم زمانی که تصمیم میگیریم واسه خودم بنویسم یکهو به خودم میآم و میبینم چیزی که نوشتم اصلا شبیه به من نیست، انگاری از آدمی مینویسم که دوس دارم باشم؟ نمیدونم حتی خوندن اون نوشته هم حس خوبی بهم نمیده پس چطور میتونم بگم دارم در مورد آدمی مینویسم که "دوست دارم باشم" ؟
پس مشکل چیه؟
مشکل اینه که موقعی که میخوام واسه خودم بنویسم زیادی فکر میکنم؟ یا اینکه اصلا فکر نمیکنم و یک مشت پرت و پلا مینویسم که در نهایتش دلمو میزنه؟
کدوم؟
چرا از نوشتن واسه خودم فرار میکنم پس؟
نمیدونم، ولی میل عجیبی تو درونم هست واسه ثبت کردن روزایی که دارن میگذرن و هرچقدرم عجیب و ترسناک و وحشناک بگذرن دلم میخواد ثبت شن،
من آدم نگهداشتن نیستم، آدم برگشتن نیستم، آدم یادآوری و دوباره خوندن نیستم؛
حتی تو همین لحظه هم چیزی که هستم و چیزی که میخوام و چیزی که دارم مینویسم باهم همخونی ندارن!
حس میکنم تو باتلاقی ازنوشتن دارم دست وپا میزنم و هرچی بیشتر تقلا میکنم بیشتر فرو میرم،
میدونم که باید رها کنم، باید کمتر دست و پا بزنم ولی انگاری فقط روند فرو رفتن رو کند میکنم و راهی برای نجات خودم پیدا نمیکنم.