اتفاق عجیب

این عجیب نیست که هیچ احساسی از عشق و دوست داشتن در من وجود نداره و من بطور عجیبی هنوز از چیزی که نمی‌دونم چیه دارم درد می‌کشم؟

درد؟ ول کن جون عمت.(داری عمه دیگه؟)

حتماً باید بکشم خودمو تا ولم کنی؟

یک عمر فانتزی زدم عاشق نباشم تا درد نکشم،

حالا که شدم یه تیکه چوب خشک بی بن و بته که هیچی از دوست داشتن حتی یادش نمی‌آد باز نمی‌خوای راه‌تو بکشی و بری پی کارت؟

دردت چیه دقیقاً درد جان؟

انقدر تنهایی یعنی؟

انقدر از تنهایی می‌ترسی که نمی‌خوای ولم کنی؟

الان دیگه به چه بهونه‌ای چسبیده بهم هان؟

من که درکت نمی‌کنم درد،

دلم برات می‌سوزه انقدر بیچاره‌ای که وقتی می‌بینی نمی‌خوانت باز می‌چسبی به آدم،

حالا بهونه‌ای هم داشته باشی یه‌چیزی،

ولی تو واسه چسبیدن به من هیچ بهونه‌ای نداری،

همه‌ی بهونه‌هاتو گذاشتم اونور پل، پل رو هم خراب کردم،

نمی‌فهمم تو دیگه چرا باز چسبیدی بهم.

خاک تو سرت درد.

خاک تو سرت.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد