خب لزوماً نمیخواستم راجع به ۹.۹.۹۹ بنویسم، میخواستم عنوان رو بذارم دیشب؟ که دیدم دیروز تاریخ رندی بود که این اتفاق افتاد پس شد همون تاریخ.
الف پیام داد، ازم خواست باهام حرف بزنه و من هنوز گیجم که جوابش رو بدم یا نه.
بهش گفتم من گزینه خوبی واسه پر کردن تنهاییت نیستم، قبلاً گفته بودم و ایندفعه یادآوری کردم گفتهم رو ولی گفت نه واسه تنهایی نیست،
ولی از بین ۱تا۱۰۰ فکر کنم فقط ۲۰درصد دلم بخواد جوابش رو بدم و ۸۰درصد نمیخوام.
چرا وقتی ازتون میخوایم یچیزی رو به کل تموم کنید تموم نمیکنید؟ و چرا وقتی ما دوستتون داریم و بهتون نیاز داریم طاقچه بالا میذارین و وقتی خودمون رو پیدا میکنیم سروکلهتون پیدا میشه؟
من الان دلم تنش نمیخواد، چجوری بفهمونم بهش.
و خیلی یکسری چیزها هست که دلم نمیخواد بدونه که اگه سرصحبت باز شه حس بدی بهم میده.
آی دونت نو
دلم میخواد بگم اون منیکه ازش متنفرم، من نیست. فکر کردن به اینکه همهچی دست خودم باشه عصبیم میکنه. واسه همین دوست دارم تقصیرارو بندازم گردن اون قسمت از خودم که هیچ تسلطی بهش ندارم. یا فکر میکنم یه بخشی در من وجود داره که هیچ تسلطی بهش ندارم. اینجوری قبول واقعیت آسونتر میشه.
اگه تمام اتفاقها و بلاهایی که سر زندگیم آوردم رو گردن منه طبیعی و نرمال بندازم اون وقت تردید ندارم تو از بین بردنش از بس که مورد تنفره. پس دوس دارم یه من خیالی بسازم که نیاز به درمان داشته باشه و به این باور داشته باشم وقتی که اون درمان شد زندگی منم به روال عادی خودش برمیگرده.
قسمت۴ سریال دارک رو هم نگاه کردم، اونجوری که باید ازش لذت نمیبرم. این لذت نبردن بخاطر حال منه که به هیچ وجه حوصله توجه و تمرکز نداره. در حال حاضر دلم سریالی رو میخواد که بهشدت سطحی باشه و شاید یکمیهم بتونه منو بخندونه. پس دکمه استاپ سریال دارک رو فشار میدم.
باید بلند شم دیگه. برم استارت دیدن ویدیوهای دیتاساینس رو بزنم.
دیشب ساعت ۴صبح خوابیدم و ساعت ۱ظهر بیدار شدم که با یه حساب سرانگشتی ۹ساعت خوابیدم.
باید خوابم رو بکشونم رو ۸ساعت در ۲۴ساعت، شبها چون بی سروصدان و فشار و استرسی کمتری بهم وارد میشه بازدهی بیشتری دارم. هم روانی و هم جسمی.
قرص الانزاپین رو هم که میخورم بیشتر بهم احساس گیجی و منگی میده ولی تا ۱اُم که برم پیش روانپزشک ادامهش میدم.
آدرس وبلاگهایی که وقتی بازشون میکنی میبینی دیگه وجود ندارن، برام حکم سنگ قبرهایی رو داره که جز اسم و خاطره چیز دیگهای ازشون باقی نمونده.
سر میزنی، غصه میخوری، راهتو کج میکنی و میری یه ور دیگه...
+ امشب به کلی قبر سر زدم که نمیدونم اعلامیه فوت داده بودن و من دیر رسیدم یا کلا در خفا خودشون رو سربهنیست کردن.
++ به دوستانتون زود به زود سر بزنید، بعد از مرگ دیگه دیره؛ خیلی دیر... /.